امان از این اردیبهشت که تمامِ قندهایِ نخورده را در دلِ من آب می کند که انگار اصلا عاشقم که انگار تو اینجایی و من بی خیالِ تمامِ این خستگی هایِ روزگارم که انگار تو خبر از شکوفه ها آورده ای که انگار تو در گوشم صبحِ یک روزِ اردیبهشتی گفته ای بیدار شو جانم اردیبهشت است خیال می کردم تو را باید در همسایگی اردی بــهشت حوالی برگ های نارنج در میان شـــکوفه های پرتقال جستجو کنم تو را امروز اما اتفاقی در پیادهروهای پـــاییز دیدم داشتی برای خودت قدم میزدی اینجا چه میکنی بـــهار بي تابَم برايِ آغازِ روزي ديگر در خیال تو يِك روزِ ديگر از نبودنِ تو در زندگي ام گذشت چشمانت را باز كن تا صُبح رونمايي كند ومن یک پیادهرو وسطِ صبح اردیبهشت میخواهم که شانه به شانهات تمام خیابانها را پرسه بزنم تو بگویی دوستت دارم و من قدم به قدم شهر را به جنون بکشم بیگمان مرزهای دیوانگی از اردیبهشت میگذرد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|